FAGHAT DOKHTAR BOODAN RO ESHGHE
|
باختن یک رویداد است، اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است. رویدادها را ما انتخاب نمیکنیم
☕️۲. وقتی که روی شانس هستند، کارشان را متوقف میکنند ☕️۳. آنها از دیدن این که تعداد آثارشان بیشتر و بیشتر میشود، لذت میبرند
☕️ ۵. آنها زندگی اجتماعی گستردهای ندارند ☕️ ۶. آنها به طور جدی، مسائل فرعی را از کارشان، جدا میدانستند ☕️ ۷. آنها همسرانی با محبت دارند که به معنای واقعی کلمه، این نوابغ را تحمل میکنند.
علت طولانی بودن صحبت بعضی خانم ها :
اشکال ما آدمهـــا این است که ؛
"من بی ارزشم" ✅اگر گرفتار این طرحواره شده باشید،احساس می کنید عیب های زیادی دارید و از ارزش چندانی برخوردار نیستید.باور راسخ دارید که برای اطرافیان آدم ارزشمند و دوست داشتنی نیستید.فکر می کنید که هر آن ممکن است عیب های شما برملا شود. ممکن است در دوران کودکی احساس کرده اید که به دلیل عیب و ایرادهایتان مورد احترام خانواده قرار نمی گیرید و از شما عیب جویی می کرده اند. خودتان را مقصر می دانید و احساس می کنید ارزش آن را ندارید که دیگران شما را دوست داشته باشند. در دوران بزرگسالی نیز از عشق ورزی و قبول محبت دیگران می ترسید. باورتان نمی شود که دیگران به دلیل ارزشمندی تان بخواهند با شما رابطه ای صمیمی برقرار کنند. بنابراین انتظار دارید که دیگران دست رد به سینه شما بزنند،شما را تحویل نگیرند و طردتان کنند. خانمه به شوهرش ميگه:اگه من بميرم تو زودي زن ميگيري؟؟
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند. ✔️روزگـʘ͜͡ʘـــــار گـــــر ســʘ͜͡ʘــــــر بــــه نــــʘ͜͡ʘـــامــــردے گــʘ͜͡ʘـــــــذاشــــت/ ✔️قـــــــʘ͜͡ʘـــیـــد نـــامـــــردے بــــزن مــــــرد بــʘ͜͡ʘــــاش/✔️ هـــــʘ͜͡ʘـــر کـــــجـــــــا خــــــواهــــے بـــʘ͜͡ʘــــرو/✔️ بــاهــʘ͜͡ʘــــرکـــه خـــــʘ͜͡ʘــــواهـــــے یــــــار بـʘ͜͡ʘــــــاش/✔️ ایـــʘ͜͡ʘــــن رفـــیــقــــان نـــــارفـــیــʘ͜͡ʘـــقـــن گــــــفـــتــمــت هـــʘ͜͡ʘـــــوشــــیـــار بــʘ͜͡ʘـــــــاش
ابر:مغرور و لجباز برف: بد اخلاق بارون:پاک و مهربون تگرگ سو استفاده گر خورشید: آرامش بخش و صبور طوفان :شیطون و عجول خاک : شیرین زبون متین گل:حساس و وسوسه انگیز
میدونی "دوست دارم" یعنی چی؟
اشکال ما آدمها این است که. . . هر کدام به روش خود یکدیگر را دوست داریم، گاهی ظالمانه، گاهی خودخواهانه،گاهی مغرورانه، گاهی مالکانه و نیز گاهی عمیقا" عاشقانه ... و چقدر در راه و روشهای خود در نهایت دوست داشتن قلب یک دیگر را می شکنیم و احساس یکدیگر را جریحه دار میکنیم. وقتی پای رفتن پیش می آید تازه به این فکر می افتیم که. کجای کار ما اشتباه بود! رفتن همیشه با یک خداحافظی اتفاق نمی افتد. گاهی رفتن در انبوهی از ماندن و بودن است.! دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش قرمز رنگ با حسرت خنده تلخ سرنوشت
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم نشستم کنارش نمی دونم ... هیچی یادم نیست... تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ... - خفه شو لعنتی کشاورز و زن غرغرو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت… یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق یکدیگر بودند
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!” عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند. داستان کوتاه (درس زندگی)
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید… منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره … دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟! حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد! یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن! تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود! همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین وقـتــے دو قــلــ♥ــب بـــرای یـڪـدیگـــر بـتـپــد … دوستت دارم..چرایش پای تو، یارو مکعب روبیک رو زیر پنج ثانیه حل کرده مـا اَز اوناشـیم کـِه ↜یـِــه قَـدَم↝بَرامونْ بَرداری.. ➜ بَرات ⇚دَربَســت⇛ میگـیریم.. بِرِســے بِـــه خواســـتـِـه هات…✘ – – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜ �� ﻣﻦ ﻓﻘـــــــﻂ رو ﻣـــــــــــــﺦ ﻣﯿــــــﺮﻡ ��
ﺗــــــﻮ ﺩﻝ – – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜ ♜اِرتِفـــاعِ چِشـــمَم خِیلــی زیـادِه➜ آدَمـــایی کِه اَزَشْ اُفتــادَنْ⇩ هیچـوَقت دیــدِه نَشُـــدَنْ✘✘✘ – – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜ لآبٌدْ حَــــــــــرف نَدارَم.؟.؟.؟ کـــــه میـــــ خــــوان حرفــــــــــْ دَرآرَن.!.!.! – – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜ ♥♥♡ﻫـَـﺮ ﻭَﻗــﺖ ﺧــﻮﺍﺳــﺘــﮯ ☜♚ �� ﺍَﺯ ﺩَﺳــﺖ ﮐـﺴـﮯ ﻧــﺎﺭﺍﺣـَـﺖ ✘ ﺑـﺸﮯ . . ✘ ﺍﻭﻝ ﯾﮧ ﻧﮕﺎ ﺑﮧ �� ↬ ﺳـﺮ ﺗـﺎ ﭘـﺎﺵ ﺑﻨـﺪﺍﺯ ↫ ✘ ببین ﺍﺭﺯﺷـﺸـﻮ ﺩﺍﺭﻩ �� ﯾـﺎ ﻧـﮧ ! ✘ ❁شما یه آدمـــِـــــــــــ ⇙⇙⇙
– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜ ✘✘واسـم ” اُفــــت ” داره دیگه بخوام با “تـــــــو” باشم اصٓن ” تُـــــف ” بـــِ اون روزایى كــــ با ☜تـــــــو☞ داشتـــم…. ✘✘ – – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜ اَعصابَم مِثله چشمام سـَـــــــگ داره ☜ بَچّه خُشگِل ☞ فاصِلَتو حِــــــــفظ كُن ✘ تا تيكه پــــــــاره نَشُدي ✘ بعضی از پسرارو فقط میشه به چشم خواهری دید و لا غیر ! ::: ::: ::: گفتم : خواهر حجابت ؟ چیزی نگفت … دوباره گفتم : خواهرم حجابت ؟ برگشت گفت : چی ؟؟؟ گفتم: اِوااااااااااااااااا خاک بر سرم تو پسری مگه جیگر ؟ ::: ::: ::: پسره یه لشگر آبجى داره ﯾﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ و سوگلی ولی هنوزم که هنوزه ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺶ ! ::: ::: ::: یه سوال شرعی واسم پیش اومده اونم اینه که ما که به یه سری از پسرا نگاه می کنیم به عنوان نگاه به نامحرم حساب میشه ؟؟؟ ::: ::: ::: مورد داشتیم پسره به خاطر عشقش میخواسته خودکشی کنه اما اون یکی مخاطب خاصش نزاشته ! ::: ::: ::: ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﻭهاﺷﻮنو ﻧﺦ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻭﺳﻄﺸﻮ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺭﻥ ، ﺍﯾﻨﺎ میخوان ﺑﮕﻦ ﻣﺠﺮﺩﻥ و ﻫﻨﻮوووز ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮑﺮﺩﻥ ! ::: ::: ::: اینکه پسرا مشکل “چی بپوشم ؟” ندارن ربطی به ژنتیک و … نداره ؛ کلا یه دست لباس تمیز بیشتر ندارن ! ::: ::: ::: مورد داشتیم دختره واسه تولد مخاطب خاصش کیف لوازم آرایش خریده ! به همین سوی چراغ مودم اینترنت قسم … |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |