[ شنبه 29 اسفند 1394برچسب:,

] [ 10:4 ] [ HANA ]

[ ]

باختن یک رویداد است، اما بازنده بودن یک مدل ذهنی است.
بخت خوش یک رویداد است، اما خوشبختی یک مدل ذهنی است.
تنها ماندن یک رویداد است، اما تنهایی یک مدل ذهنی است.
مجبور شدن یک رویداد است، اما باور به جبر یک مدل ذهنی است.
تغییر کردن یک رویداد است، اما در جستجوی تغییر بودن یک مدل ذهنی است.
زنده بودن یک رویداد است، اما زندگی کردن یک مدل ذهنی است.
حواسمان باشد که...

رویدادها را ما انتخاب نمی‌کنیم
ولی مدل‌های ذهنیمان را خودمان میسازیم !

[ پنج شنبه 13 اسفند 1394برچسب:,

] [ 11:35 ] [ HANA ]

[ ]

 


☕️۱. افراد مشهور و نابغه، پیاده‌روی‌های طولانی را دوست دارند

☕️۲. وقتی که روی شانس هستند، کارشان را متوقف می‌کنند

☕️۳.  آنها از دیدن این که تعداد آثارشان بیشتر و بیشتر می‌شود، لذت می‌برند


☕️ ۴. آنها دوست دارند که در مکانی آرام و در سکوت به فعالیت‌های خود بپردازند

☕️ ۵. آن‌ها زندگی اجتماعی گسترده‌ای ندارند

☕️ ۶. آنها به طور جدی، مسائل فرعی را از کارشان، جدا می‌دانستند

☕️ ۷. آنها همسرانی با محبت دارند که به معنای واقعی کلمه، این نوابغ را تحمل می‌کنند.

 

[ پنج شنبه 13 اسفند 1394برچسب:,

] [ 11:34 ] [ HANA ]

[ ]

علت طولانی بودن صحبت بعضی خانم ها :
حنانه رو میشناسی خواهر فاطمه دختر خاله نوره
که میشه زن پدر شوهر مریم دختر نسرین
خواهر محمد پسر اشرف همسایه سپیده دختر منیره !
نه نمیشناسمش…!!
ای بابا حنانه که دیدیمش تو عروسی ندا دختر محمد که باباش میشه دایی منیره
و خواهرش پسر عمشونو گرفته مادربزرگش و مادربزگ ساره دختر کلثوم میشن
اهاااا چش شده ؟؟
لاغر شده

[ چهار شنبه 12 اسفند 1394برچسب:,

] [ 14:32 ] [ HANA ]

[ ]

[ سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:,

] [ 15:56 ] [ HANA ]

[ ]

 

اشکال ما آدمهـــا این است که ؛
هـــر کــدام به روش خــود یکدیگـــر را دوست داریـــم،
گاهی ظالمــانه، گاهی خــودخواهــانه،گاهی مغــرورانه،
گاهی مالکانه و نیز گاهی عمیقا" عاشقانه ...
و چقدر در راه و روشهای خود در نهایت دوست داشتن
قلب یک دیگر را می شکنیم و احساس یکدیگر را جریحه دار میکنیم.
وقتی پای رفتن پیش می آید تازه به این فکر می افتیم که کجای کار ما
اشتباه بود! رفتن همیشه با یک خداحافظی اتفاق نمی افتــــد.
گاهی رفتن در انبــوهی از مانــــدن و بــــودن است ...!

 

[ سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:,

] [ 15:31 ] [ HANA ]

[ ]

"من بی ارزشم"

✅اگر گرفتار این طرحواره شده باشید،احساس می کنید عیب های زیادی دارید و از ارزش چندانی برخوردار نیستید.باور راسخ دارید که برای اطرافیان آدم ارزشمند و دوست داشتنی نیستید.فکر می کنید که هر آن ممکن است عیب های شما برملا شود. ممکن است در دوران کودکی احساس کرده اید که به دلیل عیب و ایرادهایتان مورد احترام خانواده قرار نمی گیرید و از شما عیب جویی می کرده اند. خودتان را مقصر می دانید و احساس می کنید ارزش آن را ندارید که دیگران شما را دوست داشته باشند. در دوران بزرگسالی نیز از عشق ورزی و قبول محبت دیگران می ترسید. باورتان نمی شود که دیگران به دلیل ارزشمندی تان بخواهند با شما رابطه ای صمیمی برقرار کنند. بنابراین انتظار دارید که دیگران دست رد به سینه شما بزنند،شما را تحویل نگیرند و طردتان کنند.

[ سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:,

] [ 15:31 ] [ HANA ]

[ ]

خانمه به شوهرش ميگه:اگه من بميرم تو زودي زن ميگيري؟؟
مرد ميگه:آره چاره ندارم.
خانم:مياريش تو همين خونه؟؟؟
مرد:آره خونمه ديگه.
خانم:لباسام رو ميذاري بپوشه؟؟؟؟
مرد:اگه بپوشه حرفي ندارم آخه گرونيه
خانم:کفشاموچي؟؟؟
مرد:نه
خانم:چرا؟؟؟؟
مرد: چون شماره پاش سي و هشته!!!"

 

 

 

 

[ سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:,

] [ 15:29 ] [ HANA ]

[ ]

ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند.

[ یک شنبه 9 اسفند 1394برچسب:,

] [ 15:30 ] [ HANA ]

[ ]

✔️روزگـʘ͜͡ʘـــــار گـــــر ســʘ͜͡ʘــــــر بــــه نــــʘ͜͡ʘـــامــــردے گــʘ͜͡ʘـــــــذاشــــت/

 ✔️قـــــــʘ͜͡ʘـــیـــد نـــامـــــردے بــــزن مــــــرد بــʘ͜͡ʘــــاش/✔️

 هـــــʘ͜͡ʘـــر کـــــجـــــــا خــــــواهــــے بـــʘ͜͡ʘــــرو/✔️

 بــاهــʘ͜͡ʘــــرکـــه خـــــʘ͜͡ʘــــواهـــــے یــــــار بـʘ͜͡ʘــــــاش/✔️

 ایـــʘ͜͡ʘــــن رفـــیــقــــان نـــــارفـــیــʘ͜͡ʘـــقـــن گــــــفـــتــمــت هـــʘ͜͡ʘـــــوشــــیـــار بــʘ͜͡ʘـــــــاش

 

[ یک شنبه 9 اسفند 1394برچسب:,

] [ 13:27 ] [ HANA ]

[ ]

ابر:مغرور و لجباز

برف: بد اخلاق

بارون:پاک و مهربون

تگرگ سو استفاده گر

خورشید: آرامش بخش و صبور

طوفان :شیطون و عجول

خاک : شیرین زبون متین

گل:حساس و وسوسه انگیز

 

 

[ شنبه 8 اسفند 1394برچسب:,

] [ 13:21 ] [ HANA ]

[ ]

میدونی "دوست دارم" یعنی چی؟
د: دلموبهت میدم
و: ولت نمیکنم
س: سایه سرت میشم
ت: تمام عمرم کنارت میمونم
دا: داغون میشم از نبودنت
ر: راه دلشکستنتو بلد نیستم، یادم نمیگیرم
م: مرگم نمیتونه عشقمو از بین ببره
پس الکی به هرکسی نگو دوستت دارم!................ دوستت دارم حرمــــــــــت داره.

 

[ شنبه 8 اسفند 1394برچسب:,

] [ 11:53 ] [ HANA ]

[ ]

اشکال ما آدمها این است که. . . هر کدام به روش خود یکدیگر را دوست داریم، گاهی ظالمانه، گاهی خودخواهانه،گاهی مغرورانه، گاهی مالکانه و نیز گاهی عمیقا" عاشقانه ... و چقدر در راه و روشهای خود در نهایت دوست داشتن قلب یک دیگر را می شکنیم و احساس یکدیگر را جریحه دار میکنیم. وقتی پای رفتن پیش می آید تازه به این فکر می افتیم که. کجای کار ما اشتباه بود! رفتن همیشه با یک خداحافظی اتفاق نمی افتد. گاهی رفتن در انبوهی از ماندن و بودن است.!

[ شنبه 8 اسفند 1394برچسب:,

] [ 11:51 ] [ HANA ]

[ ]

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش قرمز رنگ با حسرت
نگاه کرد
بعد به بسته های
چسب زخمی که در دست
داشت خیره شد و یاد حرف
پدرش افتاد:
اگر تاپایان ماه هر روز بتوانی
تمامی چسب زخم ها را بفروشی اخر ماه کفشهای
قرمزرا برایت می خرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد
وبا خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز‌ دست وپا
یا صورت۱۰۰ نفر زخم شود
تا....‌‌‌
بعد شانه هایش را
بالا انداخت و گفت:
خدا نکند...
اصلا کفش نمی خواهم

[ شنبه 8 اسفند 1394برچسب:,

] [ 11:47 ] [ HANA ]

[ ]

خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الاننه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

[ پنج شنبه 6 اسفند 1394برچسب:,

] [ 14:34 ] [ HANA ]

[ ]

کشاورز و زن غرغرو
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه
 
 
 
 
داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق یکدیگر بودند
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.


 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۹ساعت 19:23 توسط آآق حمید گل و 20 | 21 عاشق
 
داستان کوتاه (درس زندگی)
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!


ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین

[ پنج شنبه 6 اسفند 1394برچسب:,

] [ 14:26 ] [ HANA ]

[ ]

وقـتــے دو قــلــ♥ــب بـــرای یـڪـدیگـــر بـتـپــد …

هیچ فاصلـــ ــہ اے دور نیسـﭞ …

هیچ زمانے زیــــاد نیسـﭞ …

و هیچ عشـــ♥ـــق دیگرے نمے تواند آن دو را از هم دور کند !!

محڪـم تریـטּ برهاטּ عشــ♥ـــق اعتمــــــــــــــ♥ــــــــــــاد اسـﭞ …

[ پنج شنبه 6 اسفند 1394برچسب:,

] [ 13:1 ] [ HANA ]

[ ]

دوستت دارم..چرایش پای تو،

ممکنش کردم،محالش پای تو

میگریزی از من و احساس من

دل شکستن هم ،گناهش پای تو

آمدی آتش زدی بر جان من

درد بی درمان گرفتن هم،دوایش پای تو

من اسیرم در میان آن دو چشم

قفل زندان را شکستن هم،سزایش پای تو

سوختم،آتش گرفتم زین سبب

آب بر آتش نهادن هم جزایش پای تو

پای رفتن هم ندارم من،از کوی دلت

پا نهادن بر دل مست و خرابم پای تو...

[ پنج شنبه 6 اسفند 1394برچسب:,

] [ 13:0 ] [ HANA ]

[ ]

یارو مکعب روبیک رو زیر پنج ثانیه حل کرده
اونوقت من از خواب پا میشم تا یه ربع دنبال دستام میگردم :|
.
.
.
یخچال خونمون موقع روشن شدن جوری صدا میده
انگار یخای قطب شمال کار اینه !
عنتر حالا درشو باز میکنی
پشه ها توش دارن آفتاب میگیرن !
.
.
.
بابای من هر چند وقت یبار همینجوری وقتی همه نشستن
یهو به یکی میگه یه لیوان آب بیار
که ببینه هنوزم تو خونه حساب میبریم ازش یا نه :|
.
.
.
دختر ۱۲ساله تو مدرسه حالش بد میشه گریه میکنه!
دوستاش دلداریش میدن :
ولش کن عزیزم لیاقتتو نداره فداسرت ک رفت !
بعد من ۱۲ سالم بود
برگای دفتر ۱۰۰ برگو میشمردم ببینم واقعا صدتاس یا دروغ میگن :|
.
.
.
من اگه از دیوار مهربانی هم لباس بردارم بپوشم
بازم بابام میگه گرون خریدی :lol:

[ چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:,

] [ 14:41 ] [ HANA ]

[ ]

مـا اَز اوناشـیم کـِه

↜یـِــه قَـدَم↝بَرامونْ بَرداری.. ➜

بَرات ⇚دَربَســت⇛ میگـیریم..

بِرِســے بِـــه خواســـتـِـه هات…✘

– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜

�� ﻣﻦ ﻓﻘـــــــﻂ رو ﻣـــــــــــــﺦ ﻣﯿــــــﺮﻡ ��

⛔ ﺍﺻــــــــﻼ دﻭس نـــــــﺪﺍﺭم ⛔

ﺗــــــﻮ ﺩﻝ❤ ﺑــــــــــــــــــــــﺮﻡ ��.

– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜

♜اِرتِفـــاعِ چِشـــمَم خِیلــی زیـادِه➜

آدَمـــایی کِه اَزَشْ اُفتــادَنْ⇩

هیچـوَقت دیــدِه نَشُـــدَنْ✘✘✘

– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜

لآبٌدْ حَــــــــــرف نَدارَم.؟.؟.؟

کـــــه

میـــــ خــــوان حرفــــــــــْ دَرآرَن.!.!.!

– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜

♥♥♡ﻫـَـﺮ ﻭَﻗــﺖ ﺧــﻮﺍﺳــﺘــﮯ ☜♚

�� ﺍَﺯ ﺩَﺳــﺖ ﮐـﺴـﮯ ﻧــﺎﺭﺍﺣـَـﺖ

✘ ﺑـﺸﮯ . .

✘ ﺍﻭﻝ ﯾﮧ ﻧﮕﺎ ﺑﮧ ��

↬ ﺳـﺮ ﺗـﺎ ﭘـﺎﺵ ﺑﻨـﺪﺍﺯ ↫ ✘

ببین ﺍﺭﺯﺷـﺸـﻮ ﺩﺍﺭﻩ ��

ﯾـﺎ ﻧـﮧ ! ✘

[ چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:,

] [ 14:24 ] [ HANA ]

[ ]

❁شما یه آدمـــِـــــــــــ ⇙⇙⇙
HOT
دورُ بَریاتـــــــــــــ همه⇙⇙⇙
LAT
فازِتَمـــــــ گیریم که⇙⇙⇙
QAT
مامـــــــ نمیرسیم به⇙⇙⇙
PAT
فیلمــِ خوبی بود√هـــــه√⇙⇙⇙
CUT
بازی تمامـــــ،کیشــــــــــُ⇙⇙⇙
❁MAT

 

– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜

✘✘واسـم ” اُفــــت ” داره دیگه

بخوام با “تـــــــو” باشم

اصٓن ” تُـــــف ” بـــِ اون روزایى

كــــ با ☜تـــــــو☞ داشتـــم…. ✘✘

– – – – – – – – – – ✘ – – – – – – – – – ➜

اَعصابَم مِثله چشمام سـَـــــــگ داره

☜ بَچّه خُشگِل ☞

فاصِلَتو حِــــــــفظ كُن

✘ تا تيكه پــــــــاره نَشُدي ✘

[ چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:,

] [ 14:21 ] [ HANA ]

[ ]

بعضی از پسرارو فقط میشه به چشم خواهری دید و لا غیر !

:::

:::

:::

گفتم : خواهر حجابت ؟ چیزی نگفت …

دوباره گفتم : خواهرم حجابت ؟ برگشت گفت : چی ؟؟؟

گفتم: اِوااااااااااااااااا خاک بر سرم تو پسری مگه جیگر ؟

:::

:::

:::

پسره یه لشگر آبجى داره

ﯾﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ و سوگلی

ولی هنوزم که هنوزه ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺶ !

:::

:::

:::

یه سوال شرعی واسم پیش اومده اونم اینه که ما که به یه سری از پسرا نگاه می کنیم به عنوان نگاه به نامحرم حساب میشه ؟؟؟

:::

:::

:::

مورد داشتیم پسره به خاطر عشقش میخواسته خودکشی کنه اما اون یکی مخاطب خاصش نزاشته !

:::

:::

:::

ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﻭهاﺷﻮنو ﻧﺦ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻭﺳﻄﺸﻮ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺭﻥ ، ﺍﯾﻨﺎ میخوان ﺑﮕﻦ ﻣﺠﺮﺩﻥ و ﻫﻨﻮوووز ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮑﺮﺩﻥ !

:::

:::

:::

اینکه پسرا مشکل “چی بپوشم ؟” ندارن ربطی به ژنتیک و … نداره ؛ کلا یه دست لباس تمیز بیشتر ندارن !

:::

:::

:::

مورد داشتیم دختره واسه تولد مخاطب خاصش کیف لوازم آرایش خریده !

به همین سوی چراغ مودم اینترنت قسم …

[ سه شنبه 4 اسفند 1394برچسب:,

] [ 16:2 ] [ HANA ]

[ ]